اندیشه وهنر معلم
راه معلم: مابایدبرای رسیدن به دموکراسی ازکودکان آغازکنیم،تنهاراه رسیدن به دموکراسی آموزش وپرورش است.

 تاوان معلمی / بخش هفدهم / رسول بداقی

نخستین روز بازجویی  درتاریخ 11 اردیبهشت 1394 به پایان رسید،ازآنجایی که باز پرس شعبه ی ششم دادسرای شهید مقدس جناب ناصری که خواهرش هم مدیریکی از مدارس تهران بود، روز تفهیم اتهام به من گفته بود که 7 تا 8 روز بیشتربازجویی نخواهی شد،و از انفرادی تو را بیرون خواهم آورد،روز نخست چندان نگران نبودم،شب که شد اززندان بان درخواست کتاب کردم،اما او فقط یک جلد قرآن،یک جلد مفاتیح برایم آورد،من اززندانبان نهج البلاغه خواستم،اما گفت امکان ندارد که برای کسی در انفرادی نهج البلاغه بیاوریم،شب سختی را داشتم آغازمیکردم،روز ورود به بازداشتگاه دو الف عینک مرا گرفته بودند،ازآنجایی که بدون عینک نمی توانستم حتی یک کلمه کتاب بخوانم ،از زندانبان خواستم که عینک مرا بیاورد،اوگفت که باید با بازجو هماهنگ کند اگر اجازه بدهد،آنرا برایت خواهم آورد،ساعتها منتظر شدم.

بازدشتی ها اگر کاری داشتند،دستشویی یاحمام می خواستندبروند،یاکاری داشتند،دربازداشتگاه نباید در میزدند،بلکه تکه کاغذ ی که از پیش در سلول آنها گذاشته شده بود، را باید از دریچه ی پایین بیرون می انداختند،تازندانبان بادیدن تکه کاغذ از دوربین راهرومی آمدند و جویا می شدند،که اینکار معمولا 20 دقیقه و گاهی چندساعت طول می کشید که زندانبان متوجه بیرون افتادن کاغذ شود.امروزه در بازداشتگاه 209 که در دست وزارت اطلاعات است،این شیوه دیگر کنارگذذاشته شده،وجای خود را به یک کلید برق داده است که فرد بازداشتی دیگراز کاغذ برای متوجه کردن زندانبان استفاده نمی کند،بلکه با فشار دادن یک کلید که درون سلول انفاردی گذاشته شده،و لامپ قرمزی که در دفتر کار زندانبان است او را متوجه خودش می کند.

بالاخره پس از گذشت چند ساعت زندان بان دست خالی برگشت و گفت که بازجو اجازه نداده که من عینک شمارا بیاورم،من برای اینکه کمی صحبت را کش بدهم گفتم،اگر عینک مرا نمی دهد،لطفا عینک خودتان را برایم بیاور،بازجودرحالیکه داشت دور می شد،گفت من که عینک مطالعه ندارم،باز من پرسیدم حالا اگر خودت عینک نداری عینک یکی از همکارانت یا عینک یکی ازبازداشتی هارا برایم بگیر،در حالیکه هم عسبانی بود وهم خنده اش گرفته بودگفت: تو مث اینکه حالیت نیست..!
این را گفت و رفت،من ماندم و دیوار و موکت ودوکتاب که می توانستند بامن حرف بزنند.

سلولی که من درآن بودم،یک پنجره ای داشت اما آنرا با آجر و ملات بسته بود،، صدای پرندگان ازبیرون از لابلای  آجرهای پنجره به گوش می رسید،از صدای سکوت شب و روز را از هم تشخیص میدادم،من 6 سال زندان کشیده بودم،چشم به راه آزادی بودم،خسته و کم روحیه شده بود،گرچه از همان روزهای نخست احضار به دادگاه شهید مقدس فهمیدم که توی دردسر دیگری افتاده ام،اما این خستگی کاملا موقتی بود،وقتی به آرزوها و آرمانهایم فکر می کردم،و لجم در می آمد زیرهمه چیر میزدم،چشمهایم را به روی خانواده،خواهر،برادر،بچه ها وهمسرم می بستم،ودیگر هیچ نگران کسی نبودم،اما باز اینهم گذرا بود،نگران خانواده بودن،و پای بند آرمانها بودن،بین آرمان ها اجتماعی و خواسته های خانواده ،مدام در کش وقوس ،گرایش به هرکدام گاه در ثانیه جابجا می شد،گاه روزها برسر آرمانهای اجتماعی ام بودم،و گاه برسر خواسته  و احساسات شخصی و خانوادگی،همه چیز به من بستگی داشت،بایک امضاء پای یک تعهدهمه چیز به پایان میرسیدومن آزادمی شدم.اما این امضا ازدید من فقط یک امضای بی مفهوم نبود،تعهدی اخلاقی و قانونی برای من درپی داشت.

این بزرگترین اصلی بود،که نیروهای امنیتی می خواستند،پس ازاین اصل فروعی هم بود،مانند همکاری کردن با بازجوها یعنی "تک نویسی" این یعنی چه؟

تیم بازجویی دارای چندین صف است که صف نخست آن چهار تن به سرپرستی یک سربازجو است،

فرمی رادریک کاغذ سفید که از پیش تایپ شده است و نام یک تن ازهمکاران و هم اندیشان بازجویی شونده را بازجو روی آن نوشته است به فرد بازجویی شونده می دهد، و از او می خواهند که درباره ی این هم اندیش  هرچه می دانید بنویسید.  از هرجا و درباره ی هرچیز از ویژگیهای شخصی اجتماعی،کارها و فعالیت ها و هر راز و رمزی که به درد آنان بخورد.

معمولا این کار را کسانی انجام می دهند که یا با حرفهاوسوگندهای بازجو فریب خورده اند،یااززندان و بازجویی و مشکلات انفرادی و... ترس دارند،و می خواهندهرچه زودتررها شوند.

برگردیم به سلول من، شب بود،پرندگان باغ هم سکوت کرده بودند،اما باهمه ی سکوت گاه گاهی صدای جیغ پرنداه ای که گویا او هم از دست بیدادآخرین فریادش را به گوش طبیعت میر ساند،من هم شنونده ی این فریادها بود،و گاه صدای مرغ شب سکوت مرگبارباغ را هم درمی شکست.من نمی دانستم که این صدا،صدای ستمگرخونخوار است،یا یک ستمدیده ای بی  پناه!

عمق فضایی که من می توانستم در آن نگاهم را به پرواز در آورم،تنها 3 متربود،اما عمق آرزوهایم گذشته و آینده ی تاریخ را در می نوردید،خوشبختی و بدبختی بشریت رامی پیمود،من خود راانسانی برابری خواه می دانستم،که آرزویم این بود،که خوشبختی رابه کمک همه ی آزادگان آگاه بارنجهایم برای ستمدیدگان وطنم به ارمغان بیاورم،اما پرسشم همواره ازخودم این بود،که آیاتصوری که من از خودم دارم همان چیزیست که جامعه از من دارد؟!این برایم معمایی حل نشده بود.

پرسش دیگراین بود،که آیا قدرت دردست هرکس باشد،فسادرا به همراه دارد،اما این پرسش برایم حل شده بود،و پاسخ آن مثبت بود.

بله،هرگاه ملتی همه ی قدرت را برای همیشه به یک فرد و یا یک گروه هدیه کند،آن فرد وآن گروه فاسد خواهند شد،یعنی تمرکز همه ی قدرت بعلاوه ی همه ی زمان در دست یک فردیعنی جامعه ای بی وزن،سبک و توخالی که دائم در دست باد می چرخد،واین ملت هستند که بازیچه اند.

  از دید من راه حل این مشکل،این بودکه مردم هرگز نباید همه ی قدرت رابرای همیشه در دست یک فرد یا یک گروه بگذارند،یعنی قدرت راتکه تکه کرده و هرتکه را به دست گروهی بدهند تا با انبوه قدرت رویرو نشوند،بطوریکه نتوانند آنرا پس بگیرند.

 در این افکار و برنامه ها بودم که صدای بازشدن یک در ازآنسوی راهرو به گوشم رسید،گویا کسی وارد شدیا کسی بیرون رفت،دقایقی چند گویا صدای برخورد یک دسته کتری به بدنه ی آن نیز شنیده شد،گوش من تیزتر می شد،رفته رفته صدای بازشدن سلول انفرادی به گوش میرسید،تک تک سلولها باز وبسته می شدند،صدا نزدیک و نزدیکتر می شد،بالاخره دریچه ی پایین  سلول من بازشد.صدایی آرام گفت : صبحانه

جلو رفتم خسته و خواب آلود،از دیریچه ای که در پایین در بود،آنچه دیده می شد،دستان پیرمردی 79 ساله بود،که یک لیوان یکبار مصرف چای،ونایلون که یک نان،چهارحبه قند،ویک مربا ی 30 گرمی درآن بود از دریچه توی سلول انداخته شد.  

آنهارا برداشتم،چای ونان و مربا وکره را هم خوردم،با آنکه شکمم را سیر نکرد اما به هرحال تنوعی در ساعات تکراری من به حساب می آمد.

من از صدای بازشدن درهاداشتم  سلولهارامی شمردم و همچنین انتهای سالن را محاسبه ی کردم؛و آدمهایی که درآنجا به زنجیر کشیده شده بودند.بسیار کنجکاو شد بودم که این انسانهای در بند چه کسانی هستند، آرمان شان چیست؟

در این راه هم از هرکوششی دریغ نمی کردم.و به تذکرات زندابانها هم توجه چندانی نداشتم.و گاه برای این کنجکاوی جریمه هم می شدم،مثلابارها برای صحبت کردن با سایر زندانی ها هواخوری من لغوشده بود.

در بازداشتگاه دو الف که در دست سپاه پاسداران است،در روز دو نیم ساعت هر زندانی هواخوری دارد،صبح و عصر،این هواخوری کمک بسیاری به روحیه ی زندانی می کند،اما در 209 که دردست وزارت اطلاعات است،من فقط هفته ای یکبار هواخوری می رفتم،آنهم به مدت 20 دقیقه بود.

صبحانه را به عنوان یک سرگرمی خوردم،طبق روال چشم به راه رفتن به اتاق بازجویی شدم،ساعتی گذشت زندابان که پیرمرد 70 ساله ای بود،از دریچه ی 15 در 15 سانتی متری به درون سلول نگاهی انداخت،گفت: بداقی تویی ؟
گفتم: بله خودم هستم

گفت : چشم بندت را بزن و زود بیابیرون

درراباز کرد ،من بازجویی را بهتر از آن سکوت مرگبار می دانستم،به تندی چشم بند را زدم و رفتم بیرون،وارد راهرو شدم،چند پیچ را پشت سرگذاشتیم ،دم در راهرو یک جفت دمپایی پوشیدم و راه افتادم

وارد یک حیاط شدم،درون حیاط در دیگری بود،پشت در ایستادیم،زندان بان زنگ آیفون را فشار داد،در باز شد،زندانبان مرا تحویل بازجو داد،بازجو شلوار لی آبی رنگی پورشیده بود،و کفشهای ورزشی به پاداشت.

از پله ها بالا رفتیم،وارد سالن شدیم،من روی صندلی چوبی دسته دار نشستم.

شنبه 4 فروردين 1397برچسب:, :: 13:57 :: نويسنده : *** راه معلم ***

بخش های یکم تا پانزدهم این داستان را می توانید در بخش موضوعات(تاوان معلمی) در همین سایت بخوانید.

ازاین پس هفته ای دو شماره ازاین خاطرات پخش خواهد شد.

 تاوان معلمی/ بخش شانزدهم / رسول بداقی

من از آن لحظه تحویل بازجو شدم،ازچند پله بالا رفتیم،ازآنجایی که چشم بند روی چشمم بود،فقط پاهای خودم را می دیدم،بازجو پشت سرمن می آمد و من یکی یکی پله ها را می شمردم و بالا میرفتم،او هم تلاش می کرد،کمکم کند که زمین نخورم،درهنگام بالا رفتن و صحبت کردن تلاش می کردم که صدای بازجو را به ذهنم بسپارم،از چند تا در گذشتیم،وارد یک سالن بزرگ شاید 50 متری شدیم،یک صندلی چوبی دسته دار رو به دیوار گذاشته شده بود،فهمیدم آنجا جای نشستن من است،پشت صندلی یک میز بود،و پشت میزدو صندلی گذاشته شده بود،هردو صندلی چرمی بودند،بازجوبا احترام ازمن خواست  روی صندلی بنشینم،دقایقی گذشت،بازجو درحالیکه داشت کیفش را باز می کرد،و وسایلش را روی میز می چید،بامن خوش و بشی کرد،من هم به ابراز احساسات او پاسخ دادم.

گفت: خوب جناب بداقی از خودت بگو.

گفتم : شما خودتان بیشتر مرا می شناسید،از چی بگویم؟

-         درسته ما چیزهای زیادی در باره ی شما می دانیم اما بهتر است از زبان خودتان بشنویم.

از صدای پای یکی فهمیدم که دوتا بازجو هستند،اولی خودش را معرفی کرد.

-         آقای بداقی من رحمانی هستم.
دیگری هم گفت من خورشیدی،داماد لرها هستم.

در پاسخ گفتم البته میدانم  که این نام مستعارشماست.

رحمانی گفت: نه ،رحمانی نام واقعی من است.

رحمانی تلاش می کرد بیشتر و بیشتر حرف بزند،که من بعدها فهمیدم که چرا او می خواسته بیشتر و بیشتر حرف بزند،ازهنرستانی  که من تا سال 88 آنجا تدریس می کردم،پرسید؛از نام دبیران،از موقعیت هنرستان ،نام دبیران را کلا فراموش کرده بودم،اما از موقعیت هنرستان وهرچیزی به غیر از آدمها برایشان شرح دادم،زیرا نمی خواستم برای کسی مشکلی  پیش بیاورم.

من و این آقای رحمانی درگذشته باهم قصه هایی شنیدنی  داشتیم که دربخش های بعدی این خاطرات برای خوانندگان ارجمند روشن خواهد شد.

اندکی ازمن قامتش بلندتربود،اماباتوجه به صدایش سنش بین 25تا26 سال نشان میداد،مرتب می خواستم ازسخنان آنان تااندازه ای به روحیات و باطن آنان پی ببرم،دراین کارهم تا اندازه ای پیروزبودم،بسیار تلاش می کردند،که اعتماد مرا جلب کنند،اماازآنجایی که من همیشه ازبازجوها دروغ شنیده بودم،هرگز نمی توانستم اعتمادکنم.

من آنروز پس از خوش و بش و صحبت های اولیه کلی داد وبیداد کردم صدایم را بالا آوردم،اصلا نخواستم یک کلمه بازجویی پس بدهم،آنها از من دلیل خواستند،که چرا بازجویی نمیدهی برای آن بازجوهای جوان توضیح دادم که هنگام ورود، در عکاسخانه ی بند دو الف فردی که عکس می گرفته به من اهانت کرده،و رفتارش توهین آمیز بوده،بازجوها باورشان نمی شد،اما از من خواستند که در یک برگه کل ماجرا را بنویسم در قالب یک شکاینامه تحویل آنها بدهم ،من هم همه ی توهین ها وحرف هایی که از سوی عکاس به من شده بودوحرفهایی کخه بین ما رد و بدل شده بود، رانوشتم ،امضا کردم،اثرانگشت گذاشتم و به آنها تحویل دادم.

آنروز گذشت،ساعت تقریبا 12 شده بود،بازجوها مجبورشدند که با من کناربیایند،لحن سخن گفتن رحمانی برای من بوی آشنایی می داد،اما این فقط یک حس یکطرفه نبود،چیزی بیشتر از یک احساس بود،یکدل می گفت،شاید هم استانی باشد،یکدل می گفت،شاید آشنا باشد.اما به خودم می گفتم از هیچکس انتظار محبت نداشته باش،این حس توریشه درنیاز دارد،به خودم نهیب میزدم:

" خودت باش مرد،به محبت هیچ بازجویی دل خوش نکن..! "

ادامه دارد.

یک شنبه 27 اسفند 1396برچسب:, :: 19:16 :: نويسنده : *** راه معلم ***

تاوان معلمی / بخش پانزدهم / بداقی 

بامداد روز یازدهم اردیبهشت 1394بود،من تا بامداد فقط نیم ساعت بطور نشسته چرتی زده بودم.کارم شده بودبیقراری،دوش به دوش سکوت، ثانیه ها را می شمردم.

آنچنان سکوتی بود،که حرکت بالهای مگسی را می توانستی شنید،حس می کردم کسانی ما را به تماشا نشسته اند،ازاین سوی سلول 6متری به آن سوی سلول از قطر آن فقط 7گام کوچک بود،گامها را می شمردم،رفت و برگشت ها را نیز می شمردم،در سلول فهمیده بودم،اگر بشر شماره (عدد)را کشف نمیکرد،چه بد می شد،شمردنها تخمه هایی بودند،که من با آنها لحظه هایم رابه دوش تصور می کشیدم و با خود به هر سو می بردم،یا شاید آنها مرا به هر سو می خواستند می بردند،از دریچه ی 15 در 15 سانتی م نگاه می کردم،همه چیز تری راهرو راسر 



ادامه مطلب ...
شنبه 26 فروردين 1396برچسب:, :: 16:37 :: نويسنده : *** راه معلم ***

تاوان معلمی /بخش چهاردهم / بداقی 

.... آن سو ترصدای مرگ لحظه های موجودزنده ای هم بود،مرگ لحظه های قلبی تپنده !

صدای نفسهای گرفته ای، نفسهای وحشت زده ای،صدای خرناسهایی ناتمام،سرفه هایی که ازترس فروخورده می شد،

شاید مسلولی بود،که سالها درکنج همین متروکه ها،بی کس وکار ،بی نام ونشان گرفتارآمده بود.وداشت در بی نشانی خویش هضم می شد.

سلول کناری من ...! صدای بغض های درگلومانده ای ،بغض های شکسته ای، شاید از اعماق تاریخ رنجهای بشریت...!مرابه خود فرامی خواند............



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 16 فروردين 1396برچسب:, :: 19:34 :: نويسنده : *** راه معلم ***

 تاوان معلمی / بخش سیزدهم / بداقی

جایی رسیدیم که من موقعیت جغرافیایی را در ذهنم گم کرده بودم،اما حس می کردم،میان من وآنهاچیزی باید باشد،که صدایشان گنگ ونامفهوم به من می رسید،اما گاهی صدا صاف می شد،من روی صندلی نشستم،آنها سرگرم گفت وگو بودند،لابلای حرفهایشان جملاتی به گوشم رسید،کسی از آقای سین پرسید: چی شکار کردی؟ گرگ،شغال یا شیر؟

-        هیچکدام ،فقط یه روباه
از اینکه من پیش آنها روباهی بیش نبودم ،خنده ام گرفته بود. ..............



ادامه مطلب ...
یک شنبه 13 فروردين 1396برچسب:, :: 1:51 :: نويسنده : *** راه معلم ***

 

 تاوان معلمی/ بخش دوازدهم / بداقی

ماوارد ساختمان دادسرا شدیم،این ساختمان وهمه ی کارکنان آن ارگانی هستند،زیرنظرسپاه پاسداران،به نوعی حفاظت اطلاعات سپاه ارگانی موازی وزارت اطلاعات است،که بیشتر به کارهای سیاسی امنیتی می پردازد،گرچه پرونده ها پس از آماده شدن برای صدور رای به دادگاه انقلاب فرستاده می شوند.

دست بندی که در دست من و یکی از سربازان بود،باز شد.روی صندلی های درون راهرو نشستیم،انتظار طولانی شد،من احتمال دادم،ماندگارخواهم شد،درون راهرو دوربین کارگذاشته شده بود،امامن بایک ریسک روبروبودم، میخواستم خانواده ام بدانند،من دراوین ماندگارخواهم شد،اما نمی دانستم چگونه این خبررا به خانواده برسانم،با یکی از سربازان گفت و گو کردم او پذیرفت که شماره ی تلفن خانه ی ما......



ادامه مطلب ...
پنج شنبه 10 فروردين 1396برچسب:, :: 23:42 :: نويسنده : *** راه معلم ***

  تاوان معلمی / بخش یازدهم / بداقی

 شش سال بود،بهار رابرشاخساردرختان ندیده بودم،شش سال بودمن دستم در دست ماموران زندان بود،شش سال بود که چشمانی خصمانه شب و روز مرا همراهی می کرد.شش سال بود،که در چهار دیواری ها ی خشک و بی روح به هستی خویش زل زده بودم،همواره نام وهویت خودم رادردرون هستی خویش جست وجوکرده بودم،بسیاری چیزهای دنیا داشت ازذهنم کمرنگ می شد، داشت به خاطره ای گنگ ، یا آرزویی دست نیافتنی تبدیل می شد،کم کم حس تعلق به دنیای بیرون  و آزادی از درون من پاک می شد،باورم شده بود که من باید برای همیشه یک زندانی باشم.......



ادامه مطلب ...
یک شنبه 6 فروردين 1396برچسب:, :: 20:1 :: نويسنده : *** راه معلم ***

 تاوان معلمی/ بخش دهم /بداقی

آخرین ماههای شش سال زندانم را داشتم به پایان می بردم،تقویم یک برگی از جایی کش رفته بودم،آنرا به دیوارسلول دونفره ی خودمان زده بودم، زندان هرچه به آخرش نزدیک  بیشتر سخت می شود،هرروز که می گذشت روی تقویم علامت می زدم،هم سلولی ام ،دکتر سعید مدنی ،به این کار من می خندید، هرشب ساعت 22در زندان اگر کسی اعزام داشت ،افسر نگهبانی(زیر هشت)از بلندگو صدایش می زدندو اعلام می کردند،که فردا اعزام داری،سالن 12بلندگونداشت،بچه های سالن با اعتراضات پیگیر خود توانسته بودند،بلند گو را جمع کنند،و به جای آن یک آیفون نصب کرده بودند،زیرا بلندگو صدای آزاردهنده ای داشت،



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 2 فروردين 1396برچسب:, :: 4:18 :: نويسنده : *** راه معلم ***

  تاوان معلمی / بخش نهم ، پایانی / بداقی

شیخ به این هم اکتفا نکرد،کاملا ازناتوانی من مطمئن شده بود،همانطور که در بالا عرض کردم ،شیخ در نبود من وارد سلول شده بود،وپتوهای مرا دزدیده بود،من چون چیزی نداشتم زیر سرم بگذارم،گرمکن ورزشی  راازتنم بیرون آورده و زیر سرگذاشته بودم،شیخ همچنان بالای سرمن می چرخید ،اما من فقط پاهایش را می دیدم،و صدایش را می شنیدم،که رجز می خواند.ناگهان خم شد ومحکم گرمکن رااز زیر سرمن کشید،سرم به زمین خورد،حس کردم از یک صخره ی بزرگ به پایین پرت شدم،وبا کله به زمین خوردم،ازداخل چیزهایی مانند تیله به دیواره سرم برخورد می کرد،اما این باردهها تیله توی مغزم می چرخیدند،حس می کردم ،توی کله ام تهی است ،فقط تیله ها هستند که به دیواره ی سرم برخورد می کنند.



ادامه مطلب ...
شنبه 21 اسفند 1395برچسب:, :: 18:19 :: نويسنده : *** راه معلم ***

 

 تاوان معلمی / بخش هشتم / بداقی

یازده روز بود که چیزی نخورده بودم،ازاین یازده روز دست کم هفت روز آنرا به سختی آب هم به بدنم می رسید. در اعتصاب غذا، خوردن آب بسیاربه زنده ماندن کمک می کند،من آب روزی چهارلیوان می خوردم ،آنهم زمانی که دستشویی می رفتم،با شتاب و هول هولکی ،زیرا مامور از لحظه ی ورود به دستشویی مارا صدا میزد که برویم بیرون،برخی از مامورها هم نمی خواستند،که من دستشویی بروم چون به نظرآنها نباید نیازی به دستشویی داشته باشم.

کسانی هم که گاه گاهی به من آب میرساندند،چشمشان ترسیده بود،به حسین قاتل هم دسترسی نداشتم،تعدادی از القائده............



ادامه مطلب ...
جمعه 20 اسفند 1395برچسب:, :: 2:23 :: نويسنده : *** راه معلم ***

  

تاوان معلمی / بخش هفتم / بداقی

 

در دنیای ذهنی خودم داشتم زندگی می کردم،گاه می نوشتم،گاه می اندیشیدم،گاه پرخاش می کردم،گاه در مغز خود فریاد میزدم،فریادی که هیچکس صدایم را نمی شنید،مگر درون خودم،گاه در پیچ وخم خیال خود سپاهی از آدمیان را گرد می آوردم ،و برایشان سخن می گفتم؛سخن چه بود؟ آنچه در اندیشه ی یک معلم هست،دراندیشه ی معلم چه هست؟ علم از ثروت بهتر باشد،ثروت هم باشد،اما وسیله ای برای رسیدن به علم.



ادامه مطلب ...
دو شنبه 16 اسفند 1395برچسب:, :: 21:23 :: نويسنده : *** راه معلم ***

شیرزاد عبدالهی و گزارش بازجو پسند وی !!             رسول بداقی  

جایگاه سیاست در مدرسه و آموزش و تربیت سیاسی

 آقای شیرزاد عبدالهی در وبلاگ شخصی اش در بالای یک مقاله سه عکس تکی (پرسنلی) درج کرده بود،عکس رسول بداقی در میان عکس شادروان فرزاد کمانگر و شاهد علوی.

شیرزاد درتوضیح وعلت ترتیب قرار دادن این عکسها چنین شرح داده بود:

فرزاد کمانگر در زندان با رسول بداقی تماس می گیرد،گزارشاتی را به او می دهد و بداقی(به عنوان رابط بین این دو) آن گزارشات را برای شاهد علوی در آمریکا می فرستد!!!..................

 



ادامه مطلب ...
جمعه 13 اسفند 1395برچسب:, :: 19:31 :: نويسنده : *** راه معلم ***

 

 لطفااین نوشته ها را درهیچ جای دیگر منتشر نکنید. 

 تاوان معلمی /بخش ششم/ بداقی

 "گرامی عمو" وارد سالن شد،مستقیم به سمت سلول من آمد،ازدریچه درون سلول را برانداز کرد،هشتمین روز اعتصاب غذای من بود،به سختی می توانستم روی پاهایم بایستم،اما ازجابرخاستم،نگاهی به درون سلول انداخت،دوتا لیوان پلاستیکی یکبار مصرف راکنار پتویی که من روی آن افتاده بودم،دید،از من خواست لیوانهارا برایش بیاورم،نمی دانستم می خواهد چه کند،تصورکردم میرود برایم آب بیاورد،چون از برادر زاده اش خوبی هایی دیده بودم،لیوانهارا به او دادم،آنهارا درکف دستش گذاشت،جلوی چشم من لیوانهارا له کرد،پس از آنکه مطمئن شد دیگر نمی شود از آنها استفاده کرد با خونسردی آنهاراگوشه ای از راهرو پرت کرد.

من ماتم برده بود.



ادامه مطلب ...
سه شنبه 10 اسفند 1395برچسب:, :: 18:13 :: نويسنده : *** راه معلم ***

             لطفا از انتشار این نوشته ها در هرجای دیگر خودداری کنید.   

تاوان معلمی / بخش پنجم / رسول بداقی

بامدادپنجمین روزاعتصاب غذا ونخستین روزی که در حال اعتصاب غذا درانفرادی به سرمی بردم آغازشد.سردرگریبان اندیشه های رنگا رنگ واغلب ناپیدای خودداشتم،صدای سکوت سالن،نیستی رادر اندیشه ی آدم زنده می کرد،به این گفته ی ژان پل سارتربیشتراندیشیدم که:  هرچه هست ،هستی است،نیستی وجود ندارد.

همهمه ای گنگ در سر سالن مرا کنجکاو کرد،از هرچه پندار بود بریدم،همهمه نزدیک و نزدیک ترمی شد،ازجا برخاستم،از دریچه ی در،بیرون را نگاه کردم؛چیزی پیدانبود،اما صدای آقای مردانی را شناختم،سلولهای روبرو هم داشتند از دریچه ،بیرون را نگاه می کردند................



ادامه مطلب ...
دو شنبه 9 اسفند 1395برچسب:, :: 19:27 :: نويسنده : *** راه معلم ***

تاوان معلمی / بخش چهارم / بداقی

 فردی را که من کشتم، دوروز مانده بود، به اجرای حکم اعدامش!خواهی نخواهی اعدامش می کردند،من با این کار هم به خانواده اش

کمک مالی خواهم کرد،هم حکم اعدام خودم به تعویق می افتد ،بلکه بتوانم ،رضایت شاکی هایم را جلب کنم!!............ 

 

 در ذهن خود،با دیوارها ی سلولم سخن می گفتم،از دیوارهای سلول می پرسیدم:

اگر روزی قرار باشد شما زبان بگشایید،چه فجایعی را فاش خواهید کرد؟

شما گواه چه رخ دادهای بی شرمانه ای بوده اید؟

ای دیوارها !

 زبان بگشایید!

ازرفتارهای شرم آورهمنوعان من سخن بگویید!

ای آهن پاره ها! ای چماقها و ای شلاق های خون آلود! 

آیاانسانهای خون آشام، شماراهم برای جنایت ،به کمک فرا خوانده اند؟ 

آیادادگاه عدالتی درهستی خواهد بود،آنهایی که از شماسوءاستفاده کرده اند،را به پای میز محاکمه بکشاند؟..............

 



ادامه مطلب ...
شنبه 7 اسفند 1395برچسب:, :: 19:27 :: نويسنده : *** راه معلم ***

 تاوان معلمی / بخش سوم / رسول بداقی

در گوشه ی سلول انفرادی کز کردم،بارها،سلول را برانداز کردم،یک موکت طوسی رنگ،همین!پنجره ای 30 در 30 که زیر سقف مانند کور سویی در اعماق تاریکی جنگلی خودنمایی می کرد،به اندازه ی یک نقطه هم از آسمان دیده نمی شد.لامپی که کلید ش  آن سوی درب آهنی  ، روشن و خاموش کردن آن دست پاسبانان بود،دستشویی فقط در شبانه روز چهاربارمی توانستیم استفاده کنیم،دوش هایی که همواره آبش سردو علمک هایش شکسته بود،آنهم فقط 5 دقیقه زمان برای آبتنی داشتیم.



ادامه مطلب ...
جمعه 6 اسفند 1395برچسب:, :: 22:36 :: نويسنده : *** راه معلم ***

 

تاوان معلمی / بخش دوم / رسول بداقی

من آنجابا زمزمه هایم،زندگی می کردم .

مامور زندان (کولیوند)بود ...

عاطفه ای حس کردنی ،هم بین ما بود،

محبت ،عشق ومهربانی هم بود،

اما....... 

پنهان وخفته و خاموش ....

سرکوب شده،

فقط به خاطرنان، 

من این را ازنگاههای زندانبان ،

ازسنگینی دستهای  پرازاندوهش،

که برای گشودن در،اورا نفرین می کردند.

دانستم.

سنگینی دستانش فریادمیزد،هموطن،

من هم دلتنگم

چشمانش التماس کنان به فریاد می گفت:

که ای زندانی،

 مرا خائن نپندار،

من گروگان لقمه ای نانم،

برای کودکانم..................

 



ادامه مطلب ...
سه شنبه 3 اسفند 1395برچسب:, :: 15:44 :: نويسنده : *** راه معلم ***

تاوان معلمی     (بخش یکم) خاطرات /    رسول بداقی 

 در خرداد 91 ما هفت تن(منصور اسانلو،عیسی سحر خیز،حشمت الله طبرزدی،مجید توکلی،مهدی محمودیان،کیوان صمیمی،رسول بداقی)به خاطر خواسته های خود در اوایل خرداد دست به اعتصاب غذا زدیم،این اعتصاب غذا به خاطر اینکه به زندانبان ها خبر ندادیم،هیچکدام احضار نشدیم،فقط در رسانه ها درج شده بود،.................



ادامه مطلب ...
یک شنبه 1 اسفند 1395برچسب:, :: 11:51 :: نويسنده : *** راه معلم ***

صفحه قبل 1 صفحه بعد

صفحه قبل 1 صفحه بعد

مابرای رسیدن به دموکراسی،بایدازکودکان آغازکنیم ////////////// ///////////////
درباره ی سایت

به سایت اندیشه وهنر معلم خوش آمدید.>>>>>>>>>>>> راه معلم : ماناچاریم دموکراسی راازکودکان آغازکنیم. / تنهاراه رسیدن به دموکراسی آموزش وپرورش است./ آموزش دموکراسی ازگفت وگو آغازمی شود./کودکان رابایدبه شنیدن حرف همدیگرعادت دهیم/ وجدان بیدار/ پذیرش منطق /تعادل عقل و احساس / پرهیزازمفت خوری / رعایت قانون جمع / برتری منافع جمعی بر منافع فردی / این تفکر که "هیچکس بدون اشتباه نیست."رابایدبه کودکان بیاموزیم. /// اصل ۳۰ قانون اساسی جمهوری اسلامی : دولت موظف است وسایل آموزش و پرورش رایگان را برای همه ملت تا پایان دوره متوسطه فراهم سازد و وسایل تحصیلات عالی را تا سر حد خودکفایی کشور به طور رایگان گسترش دهد. //// اصل ۲۶ قانون اساسی جمهوری اسلامی : احزاب، جمعیت‏ها، انجمن‏های سیاسی و صنفی و انجمنهای اسلامی یا اقلیتهای دینی شناخته‌شده آزادند، مشروط به این که اصول استقلال، آزادی، وحدت ملی، موازین اسلامی و اساس جمهوری اسلامی را نقض نکنند. هیچ‌کس را نمی‌توان از شرکت در آنها منع کرد یا به شرکت در یکی از آنها مجبورکرد.
تنهاراه رسیدن به دموکراسی آموزش وپرورش است ..........
">
تازه ها
نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 36
بازدید کل : 5499
تعداد مطالب : 169
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1